با اهالي بلاگستان
چهار تا سوال جادوييمان را از چند تن از بلاگرهاي محترم هم پرسيديم. آنها كه پيش از اين هم در بگومگوي وبنامه سايت شركت :
اين سوالها را پرسيديم:
1ـ آيا تا به حال جادو شدهايد؟ 2ـ اگر همين الان يك غول چراغ جادو مقابلتان ظاهر شود، چه آرزويي ميكنيد؟ 3ـ معروفترين جادوگرهايي كه ميشناسيد؟ 4ـ به نظر شما در اين اوضاع و احواليكه عمر نشريات كوتاه است، اذناب گلآقا چه جادو و جنبلي ميدانند كه توانستهاند هفده سال آبدارخانه و نشريات را سرپا نگه دارند؟!
جواب بلاگرها را بخوانيد:
عكس نوشتههاي منصور نصيري
غول چراغ جادويتان اصل و وصل است!
1- بله اصلا جادو شدن یکی از تفریحات سالم ما شهروندان درجه سه است. آخرین باری که جادو شدم در یک بنگاه معاملات ملکی بود. خانهای را که اجاره کرده بودیم میخواستیم زودتر از موعد خالی کنیم. خودمان یک بختبرگشته دیگری را پیدا کردیم که بیاید جای ما، صاحب خانه آمد توی بنگاه، خانه را از ما تحویل گرفت و داد به آن بخت برگشته دیگر، پنجاه هزار تومان هم کشید روی اجاره خانه، پول دلالی بنگاه هم افتاد گردن ما. هارت و پورت ما هم به جایی نرسید و گفتند "عرف" است که اگر مستاجری خواست زودتر خانه را تحویل دهد، پول بنگاه هم گردن اوست . صاحب خانه خرجی که نکرد هیچ، ماهی پنجاه هزارتومان هم بیشتر عایدش شد . انصافا جادوی به این باحالی دیده بودید؟
2- آرزو می کنم یک غول جادوی دیگر برایم بیاورد که از آن استفاده کنم تا اولی همیشه نو و آکبند بماند.
3- بنگاهی، بقالی، راننده تاکسی، کارخانه دار، یک روزنامه نویس، یک فعال سیاسی بقیه را هم نمیگویم که یک وقت در آبدارخانه تان تخته نشود.
4- برمی گردد به جنس غول چراغ جادویتان که احتمالا از این غولهای چینی نیست و اصل و وصل است.
***
عليرضا معتمدي
غولها از این عرضهها ندارند!
1- بچه که بودم در همسایگی خانه ی آقا جان باغ مخوف و متروکه ای بود که گاهی شب ها شیاطین توی حیاطش دور هم جمع می شدند. صدای جیغ های شان تا صبح توی محله می پیچید اما همه خودشان را به نشنیدن می زدند. این فقط من بودم که درباره ی این جماعت شب زنده دار بی کار هوشیار بودم و کوچک ترین رفتارشان را هم زیر نظر داشتم. باجی جان هشدار داده بود که اگر سارا مراقب حجابش نباشد و چادرش هی توی کوچه سُر بخورد برود تا پَسِ سرش، و گاهی حتا بیفتد روی شانه هایش، عنقریب جنیان می دزدند می برند سر به نیستش می کنند. دور نبود که هر آن این اتفاق برای سارا بیفتد. سارا که خاله سوسکه ی محله ی ما بود شانزده سالش بود و چندان مرا که آقا موشه ی کوچولوی پشتِ پسله ها بودم به حساب نمی آورد. و حتا وقتی برایش از شیاطین توی باغ حرف می زدم سارا هم مثل باقی ی اهل محل گوش هایش را می گرفت که نشنود. من اما با سلحشوری برایش از آتشی که شیاطین شب ها می افروختند حرف می زدم و از این که اگر احدی از این جماعت آتش خوار تصمیم بگیرند بیایند سارای مرا – که خیال می کردم فقط مال من است- با خود ببرند، نگذارم و با جان و دل جلوی شان بایستم ... سارا اما مثل همه ی دخترهای دیگر ترسو بود و اهمیت نمی داد که عشق اش چه طور به من این همه شجاعت و دلاوری و نترسی بخشیده که به ترس های نیمه شب و شب ادراری های بی پایانم فائق آمده ام و با خودم عهد کرده ام که تا آخرین قطره ی خونم در بدن، پاسدار سارا در مقابل نیروهای اهریمنی باشم. شب ها من دراز می کشیدم روی ایوان عمارت دو اشکوبه ی پدر بزرگ، وقتی آقا جان قصه های پری وارش تمام می شد و خُرخُرش به هوا می رفت، تازه مبارزهام با ترس و خواب شروع می شد. ملافه های خنک که به تنم می مالید مور مورم می شد و مو به تنم سیخ می کرد. صدای خنده های شیاطین مثل پنجول گربه که بر سطح آینه بکشد در کل محل می پیچید. اما من مقاومت می کردم و چشم برنمی داشتم از پنجره ی چوبی اتاق سارا با آن شمعدانی های قرمزش. صبح که می شد و سرخی ی شمعدانی ها که معلوم می شد، تازه خواب را به چشم های خواب آلوده ام راه می دادم. باجی جان کم دوا درمانم نکرد. کم نبردم پیش طبیب و حکیم و رمال و دعا نویس. اما حالم روز به روز بدتر می شد. از آن روز بعد از ظهر که دیدم سارا توی باغ متروکه میان حلقه ی شیاطینِ آتش به دهان دارد می رقصد روز به روز حالم بدتر شد. می گفتند جادو شده ام، اما من خوب می دانستم که جادوئی هم اگر در کار بوده همان روز بعد از ظهر تمام شده. همان بعد از ظهری که هوا کیپ ابر بود و من بغض کرده بودم و قلبم آمده بود توی حلقم می تپید آماده ی ترکیدن و من دلم فقط باران می خواست. آن روز خودم هم فهمیده بودم که جادو شده ام. [پی نوشت سانسور رد کننده ی اخلاقی ی بی "مورد" : این داستان صرفاً جنبه ی آموزشی داشته و به ما ثابت می کند که عشق های خیابانی سر انجام خوبی ندارند و هیچ چیز بهتر از عشق آسمانی نمی باشه. همچنین لغزیدن و افتادن چادر مذکور علاوه بر این که در دوره ی دولت های پیشین اتفاق افتاده و مشمول مرور زمان شده است با توجه به نتیجه گیری ی نهائی داستان (هوس بودن چنین روابط زودگذر و دیوانه شدن کودک هوس باز) می تواند به عنوان بخشی از طرح امنیت اخلاقی اینترنتی تلقی شود. لازم به ذکر است که چون آقا موشه ی داستان در سن دوازده سالگی هنوز به سن تکلیف نرسیده است نه تنها در این داستان مرتکب هیچ یک از محرمات نمی شود، بلکه به گمان نگارنده تلاش آشکار و ایثارگرانه اش جهت مبارزه با معضلات اجتماعی قابل تقدیر است.]
2- آرزو می کنم مادرم دوباره زنده شود. اما غولها گمان نمی کنم از این عرضهها داشته باشند، آنها دست بالاش بتوانند آدم را در انتخابات پیروز کنند. خب در این صورت به درد کار من نمیخورند. من ترجیح میدهم بقیه ی آرزوهایم را خودم برآورده کنم.
3- بی شک گابریل گارسیا مارکز معروف ترین آن هاست. در رده ی بعدی هم دیه گو مارادونای کبیر قرار دارد. اما اجازه بدهید کارتان را آسان کنم و معروف ترین جادوگری را که مارکز می شناسد هم به تان معرفی کنم. جادوگری که پس از آن بعد از ظهر ابری ی سئوال اول چند باری هم من ملاقاتش کردم. گابو (مارکز را رفقاش به این نام صدا می زنیم) اولین بار آن جادوگر تنومند سرخ پوش را دید که توی سیرک سرش را برید، گذاشت لای بغلاش و چند دور دور صحنه راه رفت. با این وجود من این جادوگر سرخ پوش را در رده ی سوم مشهورترین جادوگران عمرم قرار میدهم.
4- بی شک جادو و جنبل گلآقا و گلنسا و سایر اذناب و ارباب امور آبدارخانهی مبارکه از نوع جادوی دوازده سالگی آقا موشه است. از نوع آن شب پلک روی هم گذاشتنها و گاهی ترسیدنها و وفادار ماندنها. در این سالگشت فرخنده البته آرزو می کنیم سارای مذکورتان را هرگز در حال حرکات موزون در حلقه ی شیاطین نبینید. اما اگر بخواهیم صریح باشیم باید بگویم گمان می کنم که اذناب گل آقايی بیش از این سحر و جادوها به یکی از همان غولهای چراغ جادو احتیاج داشته باشند. یکی از همانهايی که بلدند آدم را در انتخاباتها! پیروز کنند.
***
صفحه سیزده
مریم مهتدی
شناسنامهام را نشان بدهم؟
1- جادو؟! هنوز آن آدمهای باحالی که من را جادو کردهاند، به روی خودم نیاوردهاند که بدانم جادو شدهام یا نه. اما بعید میدانم نشده باشم! میگویید نه؟ شناسنامهام را نشان بدهم؟!
۲- هیچ دلم نمیخواهد آرزوی صلح و مدینهی فاضله و غنی شدن تمام فقرا و اینها را در جواب این سئوال بگویم. از آقای غول درخواست میکنم که مطالب تمام کتابهایی که نخواندهام و باید بخوانم را همینطوری بدون زحمت بکند در مغز بنده و کارم را راحت کند. البته یک آرزوی دیگر هم دارم، آنهم بستن در دروازهی گندهای به اسم«دهن مردم» است، که خب اینیکی جزو آن آرزوهای واقعاً محال است و بس!
۳- یک نفر توی فامیلمان هست، که وقتی پدربزرگ خدابیامرز من، بچه بوده ایشون عروسی کردهاند و هزارماشاالله هنوزه که هنوزه بعد از اینکه نوههای پدربزرگ من، خودشان هم پدربزرگ شدهاند، این خانم زنده هستند و با کفشهای پاشنه پانزدهسانتی حرکات موزون هم انجام میدهند. شنیدهها حاکی از ارتباطهای خاص این خانم با ورد و جادوست. البته که راست و دروغاش گردن راوی و عاقل بودن شنونده!
۴- موضوع سرپا ماندن گلآقا اصلاً به ورد و جادو ربطی ندارد. دو تا آیه این وسط هست، که تا حالا بهنظرم کار راه انداخته. یکی "صم بکم عمی فهم لا یبصرون" و اون یکی هم "وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم لا یبصرون" باور نمیکنید یعنی؟!
***
راز نو
سيامك قاسمي
بابا ما کجا و جادو و جنبل کجا!
1-تا دلتان بخواهد جادو شده ام؛ من کلا جادو زادهام. اما جادو شدنهای من شکلهايشان با هم فرق داشته! من اصولا با اجی مجی لا ترجی به این دنیا اومدم . یعنی مورخان روایت کردهاند که در زمان تولد هر چه پزشکان التماس میکردند که پا در این دنیا بگذارم، برای من پذیرفتنی نبوده است و در نهایت با حضور جادوگران عزیز، من را با سحر به دنیا آوردهاند . این چنین بود که در دورانهای مختلف رمل و اصطرلاب به کارمان میآمد و همچنین این چنین بود که مثلا در زمان کنکور دانشگاه، چنان دادگاه شهردار تهران من رو جادو کرده بود که درس و کتاب و ... را کنار گذاشته بودیم و شبها زیر تیغ غرهای مادر و بقیه تا صبح مینشستیم ببینیم که بالاخره کلام منعقد میشه یا نه!
از جادو شدنهای دیگه هم باید بگم که این موسیقی سنتی و این نوای حسین علیزاده چنان در تمامی این سالها من رو جادو کرده که هر وقت نوایی از موسیقی او گوش میکنم و یا به کنسرتش میروم ، مدت ها دچار طپش قلب میشوم .
2-والا این سوال یک جواب قابل چپاندن دارد و یک جواب غیر قابل چپاندن! چپاندی اینکه آرزو میکردم من را یهو پرت کنه به وسط یکی از شهرهاي دور افتاده نیوزیلند ! اون گوشه دنیا که دیگه تهش باشه. یک نیوزیلندی مدرن باشم که یک گله بزرگ گوسفند داشته باشم و یک مزرعه بزرگتر و یک خانواده بزرگتر تر و ... تو مزرعه خودم نه بدونم تحریم چیه و نه بدونم قطعنامه کدومه! نه بدونم اصولگرایی کیلویی چند و نه بدونم اصلاح طلبی سیری چند! نه بدونم دوم خرداد بهتر است یا سوم تیر! همیشه این فکر که اگه من یه نیوزیلندی بودم، سالی چند بار وبلاگ می نوشتم از بازیهای منه! تصور کنید آدم چند تا پست از گوساله و گوسفند و مزرعه میتونه بزاره! اگه تو نیوزیلند بودم به جای اینکه هی وبلاگ بنویسم و هی به در و دیوار پرت و پلا بگم و هی همه بیان کامنتهای کاملا با ادبانه برام بزارن، می رفتم به مزرعهام میرسیدم و زیر سایه درخت موسیقی گوش میکردم و با خودم بحث فلسفی میکردیم!
3- معروفترین جادوگرا که خب خیلیا هستن! من قبلا فکر میکردم که خودمون اهل جادو و جنبلیم اما از وقتی دیدم که بعضیها با نفت بشکهای هفتاد دلار باز هم میتونن کاری کنند که دولتشون کسری بودجه بیاره و به جای اینکه نفت رو بیارن سر سفره، بنزین رو هم از باک مردم غیب میکنند فهمیدم که بابا ما کجا و جادو و جنبل کجا!
اما توی فوتبال هم من جادوگر زیاد می شناسم، این لیونل مسی و اون مارادونا گاهی وقتا یه کارایی با توپ میکنند و میکردند که عادل خان ما داد میزنه که چه میکنه این لیونل مسی! مسی جادوگر توپ گرده! بحث فوتبال شد یادم اومد که تو جام جهانی سال 98 میگفتن گلن هادل سرمربی انگلیس برای موفقیت تیمش یه جادوگر استخدام کرده بود که ورد بخونه و تیمهای مقابل را جادو کنه! نگو جادوگر ورد رو برعکس و از آخر به اول میخونه و انگلیس همون اول بازیها حذف میشه ! کلا فوتبال جادوگر زیاد داره ! امیر خان قلعهنوعی ما هم که کل یوم در حالی که فوتبال ایران به قول خودش بهترین بازیهای تاریخ را انجام می داده، یهو تیم ایران رو با کمک جادوگرا از دور رقابتها شوت کرد بیرون!
4- میخواستم جواب این سوال رو بدم که یادداشت آخر گلنسا عین آب سرد ریخت رو مخم! اما خب تو ممکلت ما نشریات یا خودشون منفجر میشن یا منفجرشون میکنن!! در مورد دومی باید بگم که اسم جادو و جنبل گلآقا، دست به عصا راه رفتن هست! یکی به میخ یکی به نعل، یک گام به پیش دو گام به پس؛ اینا همهاش جادوهای گل آقایی و همه هم نسلانش هست! اصولا گلآقا چه اون موقع که همه فیتیلههاشون بالا بود و چه اون موقع که همه فیتیله هاشون خاموش شده بود، فیتیلش را در حد یه کور سو نگه داشت و خب این شرط مهم موندنش هست!
اما خب جدیدا دیگه به جاي اينكه نشریه ای رو منفجر کنند، با گرون شدن کاغذ و هزینه بالای چاپ و توزیعو ... میذارن که خودشون کم کم منفجر بشن! کلا این روزها یا باید زنده باد و مرده باد گفت و رفت زیر علم این و اون یا باید همه چیز رو تعطیل کرد و رفت خونه خوابید!
***
کتابلاگ
حسین جاوید
مهره مار!
1- به قول فردوسی: «ز جادو سخن هر چه گویند هست/ نداند به جز مرد جادوپرست»؛ متاسفانه یا خوشبختانه من چندان اهل جادو و جنبل نیستم و فکر هم نمیکنم جز همآن جناب «جادوپرست» کسی حکایتی خواندنی از جادوشدن در چنته داشته باشد! ۲- آرزو میکنم یک کارت پایان خدمت سربازی برای من بیاورد تا بتوانم بلافاصله پس از پایان تحصیلاتام پاسپورت بگیرم و هر چه زودتر به جایی که دوست دارم بروم و زندهگی کنم! ۳- الان که این سئوال را خواندم در نهایت تعجب متوجه شدم من هیچ جادوگری نمیشناسم چه برسد به اینکه معروف هم باشد! ۴- ماجرا کمی مشکوک است. احتمالن مهرهی مار دارند!
در همين زمينه: راز ماندهگاری نشریهی گلآقا/ عمو اروند
|